خودنویس
ساحت
به دور ماه می گردد
و من به سان شمع
میان گیر و دار مصرعی از شب
میان خود ذوب میشوم
و خواب یک برکه
دوردست همانجا که نمیدانی
میسوزد، آرام
شعر، ساحت شب است
خلاصه میشود در لبان تو
و یک آه، که میشود جهان من
میرود شب، آهسته، آرام
به دور دست های شانه ات
تا با اقاقی،
عکسی یادگاری بگیرد
می شود تمام آرام اتاقی
که در چشم هایت
سفر میکند
تقدیم به یک برگ.
باران میبارد
میدانی چند زندگانی گذشته است
ببین، دارد باران میبارد
آسمان پایین آمده است
در کوچه ها جاریست
بوی آسمان پر کرده است سرم را
و هیچ، جز آسمان
میروم گیسوان آسمان را لمس کنم
میروم، همین حوالی
دستم را بالا ببرم
روی آسمان بکشم
بعد، دستم را لای دفتر خواهم گذاشت
گلهای ظریف خشکیده لای کتاب یادت هست؟
دستم را لای یک شعر خواهم گذاشت
آسمانی که با خود دارد
شعر خواهد شد
دارد باران میبارد
آسمان نزدیک است
در نفس هایم، در چشم هایت
و تو چقدر مرا تا آسمان رسانده ای
باران میبارد
باران میبارد
تقدیم به یک آسمان، یک باران، یک آسمانی، یک بارانی.
آدمک
به رخ هیچکس، نکشی
اول راه باشی یا ته اش، آخرشی
میدانی چیست؟
از این زمانه هیچ کسی را
به هیچ ناکجا آبادی
راهی نیست
ابتدا و انتهایشان یکیست
هرکه را که رفته، با آنکه نشسته است
توفیری نیست
آدمک هر چه که گفتند بخند
گوشهایت را کور کن
چشم هایت را لال
بگذار در خام خیال آخر و اول دنیا
خواب ببینند که میخندند
بیدار که شوند، خواهند دید
هم آدمک آن دنیا، خیالی بیش نبود
هم اول و آخر
یا که هر نام که بر آن می نهند
از خوشی بود
هزیان تب زده ای بیش نبود...
تقدیم به یک گل گس!
داستان
بیدار مینشینم رو به تو
از زبان اقاقی میگویم
از روایت اتاقی بعد از تو
از صندلی، از میز
از پنجره که سرمای ندیدنت
تا مغز استخوانش را
دیوار کرده است
از چای سرد شده ات
که هنوز پا گیر فنجان است
و دلگیر و تلخ
در چشمش سقف را تکرار میکند
مینشینم همان جای همیشگی
رو به تو
به خالی حجیم روبرویم
زل میزنم
و شب، آرام
چشم هایش را رو به من میبندد
این داستان هر زندگی من است
که یکی نبود
و نیست...
تقدیم نمیشود!
آبی
به دریایی در آسمان مانی
که هر صبح می آید
و هر شب پیش شبتاب می ماند
دلت تا بیکران رفته
همان جا که کسی در انتظار
تار و پود خاطراتش را می شکافد
باز می بافد
و همین بس که تو را آبی می بینم
و همین کافیست که دلت دریاست
و همین فردا که چشمانت را بگشایی
برای آسمانی در دلت لبخند می چینی
همین بس که تو را در شعرم دارم
همین خوب است که نامت میخوانم
فصلی پر از باران نزدیک است
سلامی بس شگرف از تو
دلت آبیست، دریایی.
سلام، تمام شعر من این بود
ولی،
سر سطری دگر؛
از نو...
تقدیم به یک :) .
باز میگردم
مانند برکه ای پیر
که خشکیده است از فراموشی
تنهایم
و پیرامون
به سان کوس
میخواند در گوشم؛
جنگ، جنگ
و من
آشفته ام آنقدر که
که تنها هیچ میبینم
همهمه های سوگ
در طالع دوستان، مرسوخ
و آشنایی ها دون
و ناشیگری افزون
و آسان از میان این همه دشنام
بی نگاهی حتی
می گذرم
دیروز و دیروزش
و شاید سالها پیشتر
آسمان را بیش ازینها
آبی میدیدم
و نه دیوار بود
و نه سرگردانی از بیش و کم کردار
و چون پرگار به دور خویش میگردم
و آن دیروز و دیروزش
دیر و زودش را نمی دانم
ولیکن باز خواهد گشت
اگر من آن سنگی ترین سرداب
اگر آن روح باشم
اگر من باشم
باز میگردم...
تقدیم نخواهد شد.
نیمه
ماه اما برایم
شعری نیاورده
گویا از یاد آسمان رفته ام، سالیان است
دیگر نمی دانم چه گویم
از حمل بر بی طاقت بودن ساعت
دیگر نمیدانم
تو بهتر میدانی من را
تو بهتر میشناسی
شب را
که سالیان است میبافی
سکوت بی مثالت را
و سهم کلام من ازان تو
و سهم من از نفس های تنگ هوا
و من باشم سهم خانه ای خالی
در میان تنه ی درختی پیر
همین حوالی
به بی منی عادت میکند
شب که عادت کرده است
به بخشیدن
صبح میرسد، آسوده
دقیقه ای با تاخیر
باز به روز نویی ادعا میکند
اما امان،
از یاد برده ای من را
همین، هنوز که نرفته ام را
باشد، باشد حرف تو
من به خواب می پیوندم
تو به یک اعتراف نو
شب تا به نیمه دویده است
و پایان این قصه،
آهسته، رسیده است...
تقدیم به یک تمیز.
نیمه دیگر
به رویای باران بیاور
شاید حواسش نیست
کسی چند قدم آنطرف،
جایی که شب آغاز می شود؛
با پاپیون سفیدش ایستاده است،
نگاه هایش را بشمرد
پروانه ها خاطره شان،
به همین چیز ها بند است
یادشان نباشی،
دلشان میگیرد
هر وقت از کار فصل سر در نیاوردی؛
یاد پنجره ای باش،
که نگاه آسمان را؛
به نیمه ی دیگر شعر برده است...
تقدیم به یک خرس.
تظاهر
به باران های نیامده
منظور بدی ندارم،
تقصیر از من نیست
اگر خاطره ای به بار نیامده
تظاهر می کنم به بودنت
به مهربانی ات با پنجره
نمیدانی وقتی که نیستی
چه اشک ها روی گونه اش نیامده
تظاهر میکنم به خوبی
به لبخندی که مانده است لای قاب
هر روز میبینم و یاداوری میکند
بی تو، خوبی به ما نیامده
تظاهر میکنم که دلت برایم تنگاست
تظاهر میکنم که یادت در یادم تنیده
می دانم که این نقش برایم بزرگ است
خاموش میشوم تا حوصله ات سر نیامده
روز را می آویزم و شب را می چینم
ساده میگویم، ساده میبینم
اندک نبضی که برایم باقی بود، رفت
در بی تویی، خواب به چشمم نیامده
و پایان من است، این آن
تظاهر نمی کنم دیگر
کسی میکشاندم، میبرد گویی
پشت باران های نیامده...
تقدیم به یک سبز.
بهانه
فردا برای تو
این زمستان و ناگهانِ تنها
بماند برای من و این اتاقپیر
این لباس های دیر،
که کمی عقب مانده اند
از پوشاندن خستگی ام
ساعت جیبی پدر بزرگ اینجاست
چیز زیادی به جا نمانده است
بسیار بهجا گذاردهبود
نمیدانم یادش میان حرفت بجاست،
یا خطا!
اما برای گذران این رکود،
برای سپران این مرگ سبک
بهانه الزامیست!
تا نگفته ای: چقدر دراز است این شعر
کوتاه می شوم
می دانی، هرقدر هم بگویم
روبراه نمی شود این اوقات،
ارام نمی شود
خواب نمیرود...
آینده برای تو،
و قاصدک هایی که نامشان
در شعر هایم کم شده.
فردا برای تو،
و آسوده باش از خیال من
بگذر از هرچه غبار که از نگاه من،
روی خاطرت نشسته است...
تقدیم به خودم وخودش!
مرا می خواند
در دفتری از هیچ مبهوت، مانده ام
هرچه شنیده بوده ام، گویی نشنیده
هر چه خوانده بوده ام، گویا نانوشته است
و فقط صداست
که میخواندم سوی غباری حزن انگیز
سوی باریکه ای بی سو
رو به سایه ی دیواری کهن
که به هیچ شاخه ای از این باغچه
راه آن سویش را، ننمایانیده است
و صدایی هست
صد ها آه
هزاران سکوت در دل دارد
و صدایی هست
مرا میخواند